فصل اوّل : تاريخچه شکل گيرى نظريه مرگ مغزى
از آغاز زندگى اجتماعى انسان, علم پزشکى نيز بر اساس دانش و آزمون هاى تجربى به وجود آمد. از آن جا که علت هاى خاص مرگ و زندگى, براى انسان اوّليه صورت معما داشت, طبابت نيز غالباً پيچيده, مرموز و برپايه خرافات بود. با اين همه, کار پزشکى به رغم محدوديت جدى منابع و کمبود شديد داده هاى واقعى و عينى, تا حدودى با توفيق همراه بود تا جايى که بعضى از داروهاى مؤثر آن زمان, هنوز هم در پزشکى معتبر است. بيمارى هاى خاصى که طبيبان حرفه اى آن زمان با آن ها سر و کار داشته اند, با آن چه پزشکان امروزى با آن ها برخورد مى کنند, متفاوت است. بيمارى هاى همه گيرى چون آبله, حصبه, وبا, سرخک و سيفيليس زمانى شايع شد که بشر به زندگى پيچيده اجتماعى دست يافت.(1)
هرقليطوس (556 ـ 460 قبل از ميلاد) معتقد بود قوانينى پويا بر جهان حاکم است. آتش باعث تغيير و به وجود آمدن جهان و نابودى آن است. آب با آتش در ستيز و آتش با روح انسان در آشتى است و آب مايه بيمارى است. افراط در آشاميدن, روح را ابرى مى سازد, زيرا باعث نم ناکى روح مى شود. بنابراين, هرقليطوس نتيجه گرفت که (خشک ترين روح, خردمندترين است). نظر وى تأثيرى شگرف بر فلسفه افلاطون و ارسطو بر جاى گذاشت.(2)
پس از هرقليطوس, انباذقلس (504 ـ 433 قبل از ميلاد) تناسب عناصر با سلامت کامل را مطرح ساخت. به اعتقاد وى عناصر اصلى: آتش, آب, خاک و هوا از ترکيبات چهار کيفيت اساسى: گرم, خشک, سرد و تر نشئت مى گيرد و هرچيز که در جهان دگرگون مى شود, با آميزه هاى متناوب عناصر چهارگانه در پيوند است. انسان, تمامى عناصر چهارگانه را دارا است, امّا اين عناصر در افراد مختلف به درجات گوناگونى از خلوص متجلى مى شوند. وى عناصر چهارگانه آتش, آب, خاک و هوا را با اخلاط متشکله بدن: خون, سودا, بلغم و صفرا پيوند داد و تصور او اين بود که اين اخلاط به ترتيب از قلب, طحال, مغز و کبد نشئت مى گيرند.(3)
نظريه ذره اى ذيمقراطيس (470 ـ 380 قبل از ميلاد) نيز در آن دوران شايان توجه است. طبق اين نظريه, جهان از ذرات متحرک در فضا ساخته شده است و تمام تغييرات مادى به اتحاد و اعتزال ذرات بستگى دارد. بر اساس اين نظريه, خواب و مرگ نيز به ذرات مربوط مى شود; خواب با فقدان اندکى از ذرات حادث مى شود و مرگ از فقدان عظيم ذرات نشئت مى گيرد. بنابراين, زندگى به وجود ذرات و مرگ به عدم وجود ذراتِ حيات بخش مربوط است.
هم چنين ذيمقراطيس معتقد بود: قلب, مرکز فعاليت حياتى و مغز تنها خنک کننده خون است.(4)
بقراط حکيم (460 ـ 377 قبل از ميلاد) پدر علم پزشکى و بزرگ ترين عضو مکتب فردگراى پزشکى يونان نيز نظريه اخلاط چهارگانه خود را ارائه کرد. اين نظريه در اساس, همانند نظريه انباذقلس مى باشد که اصلاحات و تغييراتى توسط بقراط در آن صورت گرفته است. نظريه عناصر و کيفيات چهارگانه که توسط انباذقلس به عنوان تبيين بنيادى روابط ساختارى و کارکردى جهان مادى تشريع شد, مورد قبول بقراط قرار گرفت و توسط وى نظريه تناسب اخلاط که به شرايط سلامت و بيمارى بستگى داشت, در مورد جهان زنده تعميم داده شد و به صورت نظريه اخلاطى بيمارى در نوشته هاى بقراط شکل گرفت. طبق نظريه اخلاطى بقراط تصور مى شد که عدم تناسب اخلاط چهارگانه باعث به وجود آمدن بيمارى و خصوصيات دموى, سودايى, بلغمى و صفراوى در فرد مى شود. نظريه اخلاطى بيمارى بقراط تا قرن نوزدهم ميلادى پا برجا ماند.(5)
ارسطو (382 ـ 322 قبل از ميلاد) آثار محققان متقدم يونانى را درباره رگ ها خلاصه کرد و اصلاحات شخصى خود را نيز بر آن ها افزود. او تشخيص داد, قلب اندام مرکزى کنترل جريان خون و جايگاه فعاليت حياتى است. طبق نظر ارسطو, شش ها, نفس يا ارواح را به ارمغان مى آورند و ضربان, نتيجه روند به جوش آمدن در قلب است و زمانى اين امر رخ مى دهد که خون و نفس با هم ترکيب مى شوند.(6)
ارسيسطراس (304 قبل از ميلاد) از پيروان ارسطو(7) دريچه هاى سينى, سه لختى و دو لختى قلب را مشاهده کرد. او معتقد بود وقتى که خون به سرخ رگ ها مى رسد با هوا يا نفسى که از طريق بدن تلمبه شده, تعويض مى شود, در نتيجه تمامى اندام ها, نَفْس حيات بخش را دريافت مى دارند.(8) وى بين انواع ارواح که کارکردهاى بدن را تحت کنترل دارند, فرق قائل شد. او فکر مى کرد شبکه رگ ها, حامل ارواح حياتى و سلسله اعصاب, ناقل ارواح حيوانى است.(9)
جالينوس با فلسفه هاى افلاطونى, ارسطويى, رواقى و اپيکورى آشنا شد, سپس به مطالعه علم پزشکى پرداخت و براى کسب علم پزشکى و فلسفه به مراکز علمى عصر در يونان, فينيقيه, فلسطين, کرت, قبرس و سرانجام اسکندريه وارد شد و زمانى که آموزش او در سال 158 ميلادى کامل گرديد, راهى سرزمين زاد و بومى خود, برغامس شد و در آن جا به طبابت پرداخت.(10)
جالينوس به تبعيت از ارسطو, آثار متقدمانش را خلاصه کرد و يافته هاى آنان را با مشاهدات شخصى خود در مورد حيواناتى چون گوسفند, سگ, خوک و ميمون تکميل نمود. او به شرح آئورت(شاهرگ) و سياه رگ هاى اصلى پرداخت و مجارى قلب را تشخيص داد, اما تصور مى کرد اين مجارى اجاق هايى براى گرم کردن خون موجود در قلب هستند.
نظريه جالينوس در مورد فيزيولوژى بدن بغرنج بود. طبق اين نظريه, غذا به معده وارد و پخته شده و به جوش مى آيد, بعد به کبد مى رود و در آن جا به خون تبديل مى شود, سپس از کبد به طرف راست قلب)بخشى که سرخ رگ ريوى به آن وارد مى شود( انتقال مى يابد و بعد به شش ها رفته و به مصرف مى رسد. به نظر وى مقدار ناچيزى از خون از طريق منافذ فرضى جداره قلب به بخش چپ آن مى رود و در آن جا با روحى که به طور مجزا به وسيله سرخ رگ هاى ريوى از شش ها به قلب وارد شده, ترکيب مى شود. مخلوط روح و خون با فشار از آئورت خارج مى شود و به وسيله رگ ها براى تغذيه به سراسر نقاط بدن انتقال مى يابد.
جالينوس, همانند ارسطو معتقد بود: شبکه سرخ رگى با پخش و توزيع ارواح حياتى در ارتباط است. هوا يا ذرات مخصوص آن, که نفس يا جان ناميده مى شود, از راه ناى و شش ها وارد بدن مى شود و از طريق سياه رگ ريوى به بخش چپ قلب انتقال مى يابد و در بطن چپ با مقدار معينى از خون مخلوط مى شود و ارواح حياتى را به وجود مى آورد, سپس از طريق آئورت و شبکه سرخ رگى, در ساير قسمت هاى بدن پخش مى شود و ارواح حياتى در رگ هاى بدن به جلو و عقب(11) گردش مى کنند و صفات حيات بخش را به قسمت هاى مختلف بدن منتقل مى سازند.
اين تشريح گردش خون از قرن دوم تا قرن هفدهم ميلادى که (هاروى) گردش مداوم خون را به اثبات رسانيد, به دور از خطا تصور مى شد.
پزشکان مسلمان عموماً شاگردان بقراط و جالينوس حکيم اند که با کمال دقت, مطالب کتاب هاى طبى آن ها را فراگرفته و به خوبى از عهده شاگردى برآمده اند. اينان کمال احترام و تواضع و فروتنى درباره استادان خود قائل بوده اند ولى تقليد کامل و کورکورانه نيز ننموده اند; براى نمونه, پزشک نامى ايران, محمد زکرياى رازى در مقدمه کتاب (الشکوک على جالينوس) از ايراد بر نظريات جالينوس عذر خواسته و مى گويد:
مقام جالينوس بر هيچ کس پوشيده نيست و ممکن است بعضى از کوته نظران مرا بدين کار ملامت و سرزنش نمايند, ولى فيلسوف و حکيم بر من خرده نخواهند گرفت, زيرا در حکمت و فلسفه تقليد جايز نيست و مى بايست از روى دليل و برهان صحبت و گفت وگو به عمل آيد و اگر شخص جالينوس زنده بود مرا در اين تأليف ستايش مى کرد.
از آن پس پزشکان مسلمان, ايرادهايى بر عقايد و آراى استادان يونانى خود گرفتند و اين ايرادها را با کمال انضباط و به بهترين وجه در کتب خود بيان داشتند تا جايى که به واسطه هوش سرشار و نبوغ خود از استادان يونانى خود جدا و از آنان مستغنى شدند و توانستند در دنباله مکتب بقراط و جالينوس تتبعات و تجارب خود را به منصه ظهور برسانند. استقلال فکرى آنان به مرحله اى رسيد که در جميع مطالب بر اثر همين استقلال فکرى و تطبيق آن با تجربه, آثارى ارزش مند از خود به يادگار گذاشتند که تا قرن شانزدهم و هفدهم ميلادى طب اروپا را تحت الشعاع خود قرار داد.(13)
بوعلى سينا در قانون که روى سخنش با پزشکان است, يادآور مى شود که پزشکان نبايد همت خود را مقصور افکار فلسفى سازند و وظيفه آنان است که به آن چه در عمل و در واقع هست, توجه کنند.(14)
با بررسى آثار منظمى که در طب اسلامى نگاشته شده است, ملاحظه مى شود اين آثار با فرضيه هاى مربوط به اخلاط چهارگانه آغاز مى شوند و نظريه اخلاطى, پايه و اساس طب اسلامى را (به تبعيت از طب يونان) تشکيل مى دهد. حالت تعادل بين چهار طبع يا اخلاط چهارگانه با حالت سلامتى و تندرستى ملازم است و اين تعادل با غالب آمدن يکى از طبايع يا اخلاط به هم مى خورد که آن را در اصطلاح(انحراف مزاج) مى گويند. يکى از نکات بسيار جالبى که در کتب طب اسلامى بيان شده است, ارتباط عميق بين انبساط و انقباض قلب و شريان ها با شهيق (دم) و زفير (بازدم) در جهاز تنفسى است.
على بن عباس مجوسى (متوفاى 982 م. 372 / ق.) در اين باره مى گويد:
قلب هوا را از شش ها مى کشد تا با خون براى حيات و ارائه نفس زنده بياميزد. پس از آن که شهيق (دم) صورت گرفت با زفير (بازدم) (الفضول الدخانيه) يا هواى کثيف بيرون داده مى شود و شما بايد بدانيد که در ضمن عمل انبساط قلب و رگ ها, آن رگ هاى باز و بسته شونده (يعنى شريان ها) که نزديک قلب هستند, هوا و خون تصفيه شده را از قلب با ايجاد خلأ مى کشند, زيرا که در ضمن انقباض قلب شريان ها از خون و هوا خالى مى شوند. اما در هنگام انبساط قلب, خون و هوا باز مى گردد تا آن ها را پر کند. آن شريان هايى که نزديک پوست هستند از محيط خارج هوا مى کشند و آن ها که در بين پوست و قلب قرار دارند داراى اين خاصيت هستند که مى توانند از وريد, لطيف ترين و رقيق ترين خون ها را جذب کنند. اين از براى آن است که در وريدها سوراخ هايى است که با شريان ها ارتباط دارد. اثبات اين امر آن است که چون شريان بريده شد, هر چه خون که در وريدها باشد نيز خالى مى شود.(15)
بوعلى سينا و ديگر نويسندگان و مؤلفان آثار طبى به طور مختصر راجع به سه گونه روح موجود در انسان بحث کرده اند: روح طبيعى که در جگر (کبد) قرار دارد و به وسيله رگ ها از جگر به قلب منتقل مى شود; روح حيوانى که جايگاهش قلب است و با شريان هاى سياه (شاه رگ) به مغز منتقل مى شود و روح نفسانى که کانون آن مغز است و توسط اعصاب از مغز به همه نقاط بدن منتقل مى شود. بحث مفصل تر درباره اقسام سه گانه روح و کارکرد آن ها در اثر کم ياب مربوط به توليد و نشو و نماى انسان به نام (مقالة فى خلق الانسان) تأليف ابوالحسن سعيد بن هبة اللّه پزشک دربار خليفه المقتدى (نيمه دوم قرن يازدهم ميلادى / قرن ششم هجرى) آمده است. وى مى گويد:
حيات بدن به نفس حيوانى بسته است که با عزيمت و مفارقت آن از همان طُرقى که هوا به قلب مى رسد, يعنى از دهان و مُنخرين (بينى), خاتمه مى يابد.(16)
گرچه پزشکان مسلمان در علم الامراض و داروسازى و کشف اثر داروها, بسيار از زمان خود پيشى گرفتند و آثار با ارزشى چون الحاوى, قانون و ذخيره خوارزمشاهى را از خود به يادگار گذاشتند, لکن بايد توجه داشت که مبانى پزشکى آن روزگار با امروزه بسيار متفاوت و بلکه متناقض است. نظريه اخلاط چهارگانه بقراط پايه و اساس پزشکى آن روز بود در حالى که در زمان حاضر بطلان اين نظريه به اثبات رسيده و جايگاهى ندارد.
با شروع رنسانس و تأسيس دانشگاه ها در اروپا, فعاليت هاى گروه هاى علمى به قصد گردآورى و استفاده از گنجينه دانش يونان و محققان اسلامى آغاز شد. مطالعه و تحصيل آثار بقراط, جالينوس و ابن سينا براى دانشجويان پزشکى به عنوان ضرورت و معيار مورد توجه قرار گرفت.(17)
اساتيد و دانشجويان به کمک ابزارهاى جديد, مبانى پزشکى باستان را نقادانه مورد مطالعه قرار دادند. آلبرتوس مگنوس آلمانى (1206 ـ 1280م.) که پيرو ارسطو بود و رسالت ويژه خود را هم آهنگ ساختن تعاليم ارسطو و آموزش کليسا مى دانست, هنگامى که در نوشته هاى ارسطو احکامى را يافت که با مشاهدات شخصى خودش مطابقت نداشت, مخالفت خود را با آن احکام بيان کرد; به عنوان مثال, ارسطو گفته بود قلب جايگاه روح است, امّا آلبرتوس اين مقام را به مغز نسبت داد.(18)
ويليام هاروى (1578 ـ 1657م.) نيز به تحقيق درباره گفته استادان خود پرداخت. استادان به وى گفته بودند که در بدن دو نوع خون وجود دارد: يکى خونى است که از کبد مى آيد و غذاى مورد احتياج بدن را فراهم مى سازد و حامل ارواح حيوانى است و ديگرى خون قلب است که به سرعت مى تپد و گرما و انرژى بدن را تأمين مى کند و حامل ارواح حياتى است. هاروى با کمک ذره بين و مطالعه قلب حيوانات دريافت که تنها يک نوع خون وجود دارد که در سرتاسر بدن تلمبه مى شود.(19)
سپس وى به شرح قلب به عنوان تلمبه و گردش مداوم خون در سيستم بسته رگ هاى سرتاسر بدن پرداخت و متذکر شد: قلب در کندترين مرحله که در حال استراحت است, لبريز از خون مى شود. خون ابتدا وارد دهليزها شده و سپس قلب منقبض مى شود و خون را به بطن مى فرستد. کار اصلى قلب انقباض بطن ها است که طى آن خون موجود در بطن ها با فشار به طرف سياه رگ ريوى که شبيه سرخ رگ است و آئورت (سياه رگ) مى رود. وى با بسط نظر اساسى خود نشان داد که خون با گذر از شش ها از بطن راست به دهليز چپ در جريان است و از دهليز چپ با عبور از سرخ رگ ها به حفره وريدى و دهليز راست مى رود و از طريق سياه رگ ها باز مى گردد, لکن هاروى بدون ميکروسکوپ نتوانست مويرگ ها را ببيند و ارتباط بين سرخرگ ها و سياه رگ ها را به اثبات رساند.(20)
ريچارد لاور (1631 ـ 1691م.) که کارِ هاروى را بر روى خون دنبال کرده بود, نشان داد که با قطع اعصاب قلب, ضربان آن متوقف مى شود. وى مجدداً اثبات کرد که قلب صرفاً يک تلمبه است. کشف سيستم گردش خون موجب ايجاد نظريه تزريق خون به عنوان راهى براى درمان بيمارى هاى لاعلاج شد. لاور با مطالعه بر روى تغييرات خون هنگام عبور از شش ها, اثبات کرد که خون پس از مصرف ذخيره هواى تازه با رنگى تيره وارد شش ها مى شود و با رنگ قرمز روشن از شش ها خارج مى گردد. اگر هوا قطع شود, رنگ خونِ خارج شده از شش ها هم چنان تيره خواهد ماند. لذا نتيجه گرفت: خون برخلاف اعتقاد برخى از پزشکان, در بطن چپ قلب به اين صورت در نمى آيد, بلکه در شش ها و هنگام گرفتن هواى تازه اين رنگ را به خود مى گيرد.
ظهور ميکروسکوپ, افق هاى تازه اى را در برابر پزشکان گشود. آن ها توانستند در قرن هفدهم مشاهدات دقيق و موشکافانه اى به عمل آورند و واحدهاى ساختمان بسيار ظريف و فردى را در بدن موجودات زنده مشاهده کنند, لکن هيچ يک از آنان نظريه پرداز نبودند. سرانجام دو دانشمند آلمانى به نام شلايدن (1804 ـ 1881م.) و تئودورشوان (1810 ـ 1882م.) نظريه سلولى را عنوان کردند و اعلام داشتند: کليه گياهان و جانوران از سلول تشکيل يافته اند و از آن پس سلول به عنوان واحد اساسى زنده شناخته شد و معلوم شد که سلول ها از سلول هاى پيشين زاده مى شوند.(21)
راس هاريسن (1870 ـ 1959م.) با ابداع تکنيک کشت بافت, موفق شد سلول هاى جنينى را در خارج بدن پرورش دهد و فعاليت هاى آن ها را در زير ميکروسکوپ مشاهده کند.
رودلف ويرچو نيز با کشف اين موضوع که سلول همان طور که کانون حيات است, مرکز بيمارى نيز مى باشد, گام تازه اى در مسير پيش برد نظريه سلولى برداشت.(22)
با کشف باکترى ها و ويروس ها نظريه ميکربى درباره علت بيمارى ها به وجود آمد و با تلاش پژوهش گران اثبات شد: در سراسر طبيعت, ارگانيسم هايى وجود دارد که با چشم غيرمسلح رؤيت نمى شوند و اين ارگانيسم هاى زنده علت بيمارى ها هستند. با اثبات اين که بيمارى ها منشأ عفونى دارند, پايان اعتبار نظريه اخلاطى اعلام شد و به تدريج ويروس و عامل مولد بسيارى از بيمارى ها کشف و راه هايى براى مبارزه و از بين بردن ويروس مولد بيمارى انديشيده شد.
از سوى ديگر با پيشرفت پزشکى و تجربه جراحان, استاد کريستين برنارد در سوم دسامبر 1967 نخستين پيوند قلب يک انسان را به انسان ديگر واقعيت بخشيد.(1) عمل پيوند قلب, افکار عمومى جهان را به جوش و خروش انداخت و با انجام پيوند قلب, تغييرى در مفهوم قديمى مرگ که بر اساس آن مرگ صد در صد مربوط به قلب بود, ايجاد شد و موجبات ظهور نظريه مرگ مغزى فراهم آمد.
----------------------
(1)الدون جى گاردنر, تاريخ بيولوژى, ترجمه على معصومى و کيوان نريمانى, ص13.
(2)همان, ص36.
(3)همان, ص38.
(4)همان, ص39.
(5)همان.
(6)همان, ص142.
(7)به روايتى, پسر برادر وى بوده است.
(8)الدون جى گارد نر, تاريخ بيولوژى, ترجمه على معصومى و کيوان نريمانى, ص69.
(9)همان, ص142.
(10)همان, ص75.
(11)همان, ص143.
(12)ر.ک: ادوارد براون, تاريخ طب اسلامى, ترجمه مسعود رجب نيا, ص20 و22 (مقدمه محمود نجم آبادى(.
(13)همان, ص161.
(14)همان, ص162.
(15)ر.ک:فاضل تونى, حکمت قديم, ص117.
(16)الدون جى گاردنر, تاريخ بيولوژى, ترجمه على معصومى و کيوان نريمانى, ص93 و 94.
(17)همان, ص98 و99.
(18)همان, ص146.
(19)همان, ص150.
(20)همان, ص338 و 339.
(21)همان, ص341.
(22)برژه وبولون, تاريخ پزشکى نوين, ترجمه تقى رضوى, ص96.